دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Monday, January 17, 2005
گیل ماخ
سایت استاد"محمد بشرا"راه اندازی شد.http://www.gilmakh.com/
چقدر خوب است اینترنت.چقدر راحت می توان به همه چیز دست یافت چقدر ارزان می توان گرانمایه ترین تجارب را خواند.دچار همان شعفی شدم که بعد از دسترسی آسان به نثر"داریوش آشوری"به من دست داد.مبارک است ...چه کار قشنگی
به یاد همه قصه های خوب
"تو نمرده ای
مژه ای
به سایه سار ابد خفته ای"
Friday, January 14, 2005
از آب ها و آبی ها
ماشین ها می آیند و می گذرند
تا تو در آن ها نباشی
تا باز سوار بر آن اسب همیشگی بیایی
از قصه های سفید و بالدار مادربزرگ
با لباس شهزادگان غمگین
و شمشیری که بر کمر بسته ای
ترس ایل ام را

ماشین ها می آیند
و می گذرند
تا بایستم و بنگرم
بیایی اگر؛
بال در می آورم
و قصه می شوم

چراغ سبز می شود
ماشین ها می ایستند
تا بگذرم و ببینم
نه ایلی ماننده،نه شمشیری
نه شب کلاهی ،نه جقه ای
نه اسبی ،نه یالی
نه شبی ،نه قصه ای
و نه حتی مادر بزرگ و حب هایش

Saturday, January 01, 2005
...
چقدر دلم می خواهد فیلم"مادر "علی حاتمی را باز ببینم
همه خانواده ام گیج اند همه اندوهگین اند هر کس یک جور است.
چقدر دلم "مادر" را می خواهد
کاش این غصه مثل قصه های تو پایان شیرینی داشته باشد
مادر بزرگم ،مادربزرگ قصه گوی من ،مادربزرگم مریض است.آنقدر مریض که گفته اند شاید خوب نشود.می ترسم ،می ترسم دیگر کسی نباشد برایم قصه بگوید .کسی نباشد وقتی می ترسم پشت دامنش قائم شوم.می ترسم دیگر زنی که همیشه می خواستم پیری ام مثل او باشد باوقار و استواربه قصه ها بپیوندد.می ترسم مادربزرگم به قصه ها بپیوندد ..می ترسم ...