ماشین ها می آیند و می گذرند
تا تو در آن ها نباشی
تا باز سوار بر آن اسب همیشگی بیایی
از قصه های سفید و بالدار مادربزرگ
با لباس شهزادگان غمگین
و شمشیری که بر کمر بسته ای
ترس ایل ام را
ماشین ها می آیند
و می گذرند
تا بایستم و بنگرم
بیایی اگر؛
بال در می آورم
و قصه می شوم
چراغ سبز می شود
ماشین ها می ایستند
تا بگذرم و ببینم
نه ایلی ماننده،نه شمشیری
نه شب کلاهی ،نه جقه ای
نه اسبی ،نه یالی
نه شبی ،نه قصه ای
و نه حتی مادر بزرگ و حب هایش