دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Sunday, August 27, 2006



کتابی که به راحتی می شد یک مقاله طولانی اما مفید باشد.
چقدر این دختره"نرگس"فضول است.آدم این قدر پررو نوبر است . جالب این که همه ی این دخالت های بی جا را با عنوان دلسوزی انجام می دهد،آخ که چقدر از این جور آدم ها بدم می آید ،آدم هایی که از موضع دانای کل با تو حرف می زنند ،تا هم می گویی دخالت نکن ژست پتروس فداکار را می گیرند که ما به خاطر خودت می گوییم و از این حرف ها.آخه بگو دختره ی پررو به تو چه که خواهرت چه خاکی می خواهد به سرش بریزید ،یک بار گفتی گوش نداد دو بار گفتی گوش نکرد ،ببند دیگر دهن مبارکت را ،یعنی حضرت عالی از خودش به خودش دلسوزتری؟پس احترام به فردیت آدم ها کجا رفته؟حفظ حریم خصوصی شان ؟

من فقط چهار ،پنج قسمت این مجموعه را دیده ام یعنی از اول هم این سریال به همین بی مایگی و بی سر و تهی بود؟یعنی همه ی سلیقه ما همین است ،همه ی انتخاب ما؟زمانی رضا سید حسینی گفته بود:"تعجب می کنم آدمی که رمان نمی خواند چطور زنده است؟" شاید خلا قصه خوانی است که سلیقه ی ما را تا این حد پایین آورده است.یا شاید به خاطر مرده پرستی مان است که این سریال این قدر پر مخاطب می شود.یعنی اگر آن اتفاق برای پوپک گلدره نمی افتاد باز هم این همه آدم معطل تماشای این برنامه می شدند؟

من مانده ام نویسندگان این سریال فیلمنامه نویسی هم خوانده اند؟اصلا می دانند شخصیت پردازی یعنی چه؟آدم های این سریال در همین چهار پنج قسمتس که من دیدم انواع و اقسام شخصیت های مختلف را داشتند فیک روز مصمم ،روز دیگر بی اراده،یک روز عاصی ،یک روز مطیع.
آقا جان چهار تا رمان درست و حسابی چهار تا قصه بردار بخوان شاید دستت آمد که دنیا دست کیست.با گفتن ؛"من دو سال با آدم های قصه زندگی کردم ،با اشک شان اشک ریختم ،با خنده شان خندیدم" فقط سر خودت را کلاه می گذاری ،آن هایی که باید بفهمند که می فهمند.


راستی خجالت دارد به خدا دست آویز قرار دادن آدم مرده برای تبلیغ فیلم ."پوپک جان ما به خاطر این نگار اسکندری را آوردیم که تو باشی،که کارت ادامه داشته باشد.""پوپک جان من آمدم تا تو در 36 قسمت باشی".آن موقع که شما کس دیگری را آوردی تا ادامه نقش نرگس را بازی کند که آن طفلک هنوز زنده بود ،جناب عالی از کجا می دانستی می میرد که می خواستی راهش ادامه داشته باشد.این که آیا باید کس دیگری را می آوردی یا نه به خودت ربط دارد ولی بی شرمی و دروغ گویی هم اندازه دارد آقایان و خانم های فیلم چی.
Saturday, August 12, 2006
منصور اصانلو به روایت دوربین.

و روایت لیلی نیکونظر


اصانلو.[اُ] (اِخ) از ايلات اطراف تهران. (جغرافياى سياسى كيهان ص 111). از ايلات اطراف تهران، ساوه، زرند و قزوين و مركب
از 1200 خانوار است. ييلاقشان كوههاى شمالى البرز و قشلاقشان خوار ميباشد و چادرنشين هستند .
لغتنامه دهخدا
این مصاحبه را بخوانید و بعد لطفا این سه سوال را از خودتان بپرسید
1.خانم عزیز شما که پول نداشتی چرا بچه سومت را به دنیا آوردی ؟
2.حالا این همه اصرار خودت و شوهرت بر بی پولی و بی خانمانی برای چیست؟
3.کی بود آن موقع فریاد می زد بی خود از این آدم ها قهرمان نسازید؟
Sunday, August 06, 2006
...
عازم سفرم.مالیخولیایی شده ام این اواخر.فکر می کنم نمی رسم.فکر می کنم هواپیمایم سقوط می کنند.فکر می کنم جنگ می شود,فکر می کنم همان بلایی که سر هواپیمای ایرباس ایرانی آمد سر پروازی که با آن عازمم خواهد آمد و بعد ناخدای آن ناو امریکایی را می بینم که از دست های مبارک پرزیدنت امریکا مدال افتخار می گیرد و مقامات کشور خودم را که تماشا می کنند و غر می زنند ،عجب مردم یتیمی هستیم ما.
عازم سفرم.دلم برای کسی که آن سوی سفر منتظرم است تنگ شده است،آن قدر تنگ که مالی خولیایی شده ام این اواخر ،آن قدر مالیخولیایی که دلم می خواهد پیش از این که بمیرم یک بار فقط یک بار هم که شده ببینمش.
عازم سفرم و به جنگ فکر می کنم به سقوط به زنان و مردان وکودکانی که کشته می شوند. در میان آن ها هم مطمئنا کسانی هستند که تازه ازدواج کرده اند که تازه عاشق شده اند که تازه پدر شده اند که منتظرشان اند .در بین آن ها هم مطمئنا کسانی پیدا می شوند که کسی را داشتند که می خواستند پیش از آن که بمیرند یک بار فقط یک بار هم که شده ببینندشان.
عازم سفرم و دل نازک.عازم سفرم و بیش از همیشه از جنگ بدم می آید.از کشتن از کشته شدن از نبودن .
می ترسم از جنگ چه در لبنان باشد چه در اسرائیل چه در چچن چه در دارفو چه در سومالی چه در ایران و چه در هر جای دیگر این جهان.
می ترسم از نبودن.