مادر بزرگم ،مادربزرگ قصه گوی من ،مادربزرگم مریض است.آنقدر مریض که گفته اند شاید خوب نشود.می ترسم ،می ترسم دیگر کسی نباشد برایم قصه بگوید .کسی نباشد وقتی می ترسم پشت دامنش قائم شوم.می ترسم دیگر زنی که همیشه می خواستم پیری ام مثل او باشد باوقار و استواربه قصه ها بپیوندد.می ترسم مادربزرگم به قصه ها بپیوندد ..می ترسم ...