دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Friday, July 23, 2004
زن
چه حضور شومی داشتند.دو نره غول به نام برادر آمدند و او را با خود بردند، چون او زن بود ،ناموس بود، غیرت بود.دو نره غول آمدند به او توهین کردندبه گوشش سیلی زدند چون قانون با آنها بود.چه حضور شومی داشتند،در را که باز کرد کسی نگفت که اینجا خانه دانشجویی است و کسی غیر از خواهر ما هم اینجا هست یک راست روی ایوان خانه ما بودند دو نره غول که برادر هم بودند عربده می کشیدند اینجا مانده ای که چه و نگفتندکه ساعت یک نیمه شب است دو نره غول حتی به همسایه ها هم فکر نکردندکه از خواب پریده بودند آنها به تنها چیزی که فکر می کردند آبرو بود .و دونره غول آبروی او را بردند .دو نره غول که برادر او بودند او را بردند .دختر روانه کرده ایم درس بخواند سرکش شود؟و او  رنگش پریده بود و او می ترسید نمی توانست حرف بزند هیچ چیز نگفت هیچ چیز.گناهش این بود که دلش می خواست جایی غیر از شهر خودش کار کند.غلط کرده بود.او درس خوانده بود با بدبختی کار پیدا کرده بوداماچه فایده او زن بود .ناموس آن دو نره غول بود .او ترسیده بود او هیچ نگفت،او رفت چون قانون با او نبود.
 
 
 
 این داستان واقعی است .همین امشب ساعت 1:5 بامداد در خانه ای که من و او در آن زندگی می کنیم اتفاق افتاد