دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Sunday, August 22, 2004
هانریش بل
e
هانریش بل


با سپاس از :جيم گيراگو سيان


مثل یک خواب بد
آن شب آقا وخانم زومپن را برای شام دعوت کرده بودیم،آدمهای خوبی بودند،به واسطه پدرزنم بود که با آنها آشنا شده بودیم.ازوقتی ازدواج کرده بودیم همیشه کمکم می کردتا باکسانی که مراوده باآنها در معاملاتم سودمند بودند آشنا شوم و زومپن یکی از آ ن آدمهای سودمند بود.اورئیس کمیته ای بودکه مناقصه پروژه های بزرگ تولید مسکن را برگزار می کردومن باحرفه" گودبرداری" وصلت کرده بودم.آن شب مضطرب بودم،اما همسرم برتا،به من اطمینان دادوگفت اصلاً همین که او اینجا می آید خودش امیدوارکننده است،فقط سعی کن موضوع بحث را به مناقصه بکشانی،می دانی که تا فردا درباره ی آن تصمیم می گیرند.
کناردرشیشه ای جلوئی منتظرزومپن ها ایستادم وازمیان پرده توری آن به بیرون چشم دوختم. و ته سیگارهائی راکه می کشیدم زیرپا له می کردم وبعدآنهارازیر پادری می سراندم. بعد جایم راتغییردادم
وبه کنارپنجره حمام رفتم وایستادم وباخود فکر کردم که چرا زومپن دعوت ما راپذیرفته است چرا که شام خوردن با ما نمی بایست چندان برای او جالب باشد و مناقصه بزرگی که من هم درآن شرکت داشتم وقرار بود فردابرگزارشودهمانقدرکه مرا مضطرب می کرد باعث اضطراب او هم می شد.
به مناقصه هم فکرمی کردم،مناقصه بزرگی بود،اگر آنرامی بردم 2000مارک نصیبم می شد ومن این پول را می خواستم.
برتا درموردلباسی که بایدمی پوشیدم تصمیم گرفت یک ژاکت تیره وشلواری کمی روشن تر از آن وکراواتی معمولی معمولی،این از آن د ست چیزهائی بود که درخانه ومدرسه شبانه روزی خواهران روحانی یادگرفته بود.همینطوراینکه چه چیزی به مهمانها تعارف کنم چه موقع کنیاک بریزم وچه موقع ورموت وچطور دسر رابچینم؟داشتن همسری که همه چیز را درباره ی مسائلی از این دست بداند مایه دلگرمی است.
امابرتاهم مضطرب بودوقتی دستش را روی شانه ام گذاشت انگشتهایش به گردنم خوردومن خیسی و
سرمای شستش را حس کردم.
گفت:همه چیز درست می شود تومناقصه رامی بری.
یامسیح! بردن مناقصه یعنی بردن2000مارک.خودت می دانی چقدربه این پول احتیاج داریم.
به ارامی گفت:هیچوقت نباید نام مسیح رادررابطه باپول برزبان آورد!
اتومبیل تیره ای جلوی خانه ما ایستاد متوجه نشدم مدلش چه بود اما ایتالیائی به نطرمی رسید. برتا نجواکنان گفت آرام باش ،بمان تازنگ بزنند،بگذار چند لحظه همان جامنتظربمانند،بعدآرام به طرف در برو وآنرابازکن.
به آقاوخانم زومپن که از پله ها بالا می آمدند نگاه کردم.آقای زومپن لاغراندام وبلند بود وموهای جوگندمی داشت از آن تیپ مردهائی که پنجاه سال پیش زنباره شناخته می شدند. خانم زومپن از آن زنهای لاغروسبزه ای بود که همیشه به نظرم توزرد می آمدند. از قیافه آنها می توانستم بگویم که شام خوردن باما برایشان مصیبت بزرگی بود.
بالاخره زنگ دربه صدا در آمدومن یک لحظه،دولحظه صبرکردم آهسته به طرف دررفتم وآنرا باز کردم.
گفتم:خیلی لطف کردید تشریف آوردید.
لیوان کنیاک به دست از این اتاق به آن اتاق آپارتمان ما که زومپن ها می خواستند آن را ببینند رفتیم.
برتا درآشپزخانه ماندتا پیش غذارابا سس مایونز تزیین کندو این کار را به خوبی انجام داد با سس که داخل ظرف لوله ای شکلی بود وبافشاراز آن بیرون می آمد قلب،
گردی وخانه های کوچکی ساخته بود.زومپن ها از آپارتمانمان تعریف کردندو وقتی چشمشان به میز تحریر بزرگی که در اتاق مطالعه من بود افتاد لبخندی ردوبدل کردند در آن لحظه میز به نظر من هم کمی بزرگ می آمد.
آقای زومپن از قفسه رو کوکوی کوچکی که هدیه مادربزرگم برای عروسیمان بودو مجسمه باروک مریم مقدس که در اتاق خواب بود تعریف کرد.
به اتاق غذاخوری که برگشتیم برتا میز شام را چیده بود او این کار را هم به خوبی انجام داده بود همه چیز در همان حال که بسیارجذاب ووسوسه انگیز بود بسیار طبیعی هم بود . شام در محیطی دوستانه وآرام صرف شد.درمورد سینما ، کتاب وانتخابات اخیر حرف زدیم. آقای زومپن ازمعجون پنیر تعریف می کرد،وخانم زومپن ازقهوه وشیرینی ها . بعد عکس های ماه عسلمان را به زومپن هانشان دادیم عکس هائی ازسواحل برتون، خرهای اسپانیول ومناظر خیابانهای کازابلانگا. بعد از آن باز هم کنیاک نوشیدیم ووقتی خواستم جعبه ای را که عکس های دوران نامزدیمان در آن بود بردارم برتا به من اشاره اي كرد و من از برداشتن جعبه منصرف شدم . دودقیقه سکوت مطلق حکمفرما شد . چرا که دیگرهیچ چیز نبود که از آن حرف بزنیم همه به مناقصه فکر می کردیم من به 2000مارک فکر می کردم ودرذهنم می گذشت که می توانم قیمت یک بطری کنیاک را از مالیات بردرآمدم کسرکنم.زومپن به ساعتش نگاه کرد وگفت خیلی بد شد ، ساعت 10است باید برویم . شب خیلی خوبی بود ، خانم زومپن گفت : واقعا خوش گذشت امیدوارم یک شام شما مهمان ما باشید .
برتاگفت ، باکمال میل . همه چندثانیه ای این پاو ان پا کردیم بازهم همه درفکر مناقصه بودند. حس می کردم که زومپن منتظر است تا اورا به کناری بکشم وموضوع رابااو در میان بگذارم.اما این کار را نکردم، زومپن دست برتا رابوسید. ومن در رابرایشان بازکردم بعدهم درحیاط درماشین را باز کردم تا خانم زومپن سوارشود .
برتا به آرامی گفت چراراجع به مناقصه بااو حرفی نزدی ؟ می دانی که فردا در مورد آن تصمیم می گیرند. گفتم:خب نمی دانستم چطور باید موضوع بحث را به آن بکشانم.
با صدای بسیار آرامی گفت : می توانستی چیزی را بهانه صحبت کردن راجع به این موضوع قرار دهی به این ترتیب می توانستی با او حرف بزنی . متوجه نشدی چقدر به هنرعلاقه مند است؟ می توانستی بگوئی یک صلیب متعلق به قرن هجدهم آنجا دارم می خواهید نگاهی به آن بیندازید و بعد...،هیچ چیز نگفتم.آهی کشید و پیش بندش را بست به دنبال او به آشپزخانه رفتم بقیه پیش غذا را دریخچال گذاشتم. کف آشپزخانه دنبال در ظرف مایونز گشتم، باقیمانده کیناک راسر جایش گذاشتم سیگارها را شمردم، زومپن فقط یکی کشیده بود . زیر سیگاریها را خالی کردم، یک شیرینی دیگر خوردم وقوری را نگاه کردم ببینم چیزی از قهوه باقی مانده است؟ به آشپزخانه که برگشتم برتا را دیدم سوئیچ اتومبیل در دست آنجا ایستاده بود
پرسیدم:چه شده ؟
گفت: باید برویم آنجا
گفتم: کجا؟
گفت: کجا ندارد خانه زومپن ها
گفتم: ساعت تقریبا 10:30 است
گفت: حتی اگرنیمه شب هم باشد به من ربطی ندارد فقط می دانم حرف2000مارک در میان است، فکرش راهم نکن که به آنها بر بخورد. به دستشوئی رفت تا آماده شود پشت سرش ایستادم واو رانگاه کردم که لبهایش را پاک می کرد ودوباره آرایش می کرد. برای اولین بار فهمیدم که چقدر آن لبها بزرگ و بدوی است . گره کراواتم را که می بست می توانستم مثل همیشه که موقع بستن کراواتم او را میبوسیدم ببوسمش اما این کار را نکردم.
در مرکز شهر کافه ها و رستورانها غرق شادی و نور بودند. مردم در فضای باز و روی تراس ها نشسته بودند و نور چراغهای خیابان به ظرفهای نقره ای بستنی و یخ می تابید و منعکس می شد. برتا نگاه دلگرم کننده ای به من انداخت ولی وقتی به خانه زومپن ها رسیدیم او در اتومبیل ماند وپیاده نشد . فورا زنگ در را فشردم واز اینکه درچقدر سریع باز شد حیرت کردم، به نظر می آمد خانم زومپن از دیدن من تعجبی نکرده است. پیژامه سیاهی با پاچه های گشادی که گلهای زردی روی آن گلدوزی شده بود پوشیده بود که مرا وادار می کرد بیشتر به توزرد بودنش فکر کنم.
گفتم: معذرت می خواهم خانم زومپن ممکن است با همسرتان حرف بزنم.
گفت: دوباره بیرون رفت . نیم ساعت دیگر برمیگردد.
در سرسرا مجسمه هائی به سبک گوتیک و باروک از مریم مقدس دیده می شد. حتی تعدادی مجسمه روکوکوی مقدس نیز در آنجا دیدم.البته اگر اصلا مجسمه هائی در این سبک از مریم مقدس ساخته شده باشد.
گفتم: می فهمم . اگر اشکالی ندارد نیم ساعت بعد برمی گردم.
برتا یک روزنامه عصر خریده بود و داشت آن را می خواند و سیگار می کشید . وقتی کنارش نشستم گفت فکر می کنم با خانم زومپن هم می توانستی موضوع را در میان بگذاری .
- اما از کجامی دانی آقای زومپن خانه نبود؟
- چون طبق معمول چهارشنبه شب ها در این ساعت او در کلوپ گافل است و دارد شطرنج بازی
می کند .
- باید زودتر به من می گفتی .
برتا همان طور که روزنامه را تا می کرد گفت: لطفا دقت کن دارم سعی می کنم به تو کمک کنم ،
می خواهم خودت بفهمی چطور با این طور مسائل دست و پنجه نرم کنی ، کافی بود از پدرم بخواهم واوبا يك تلفن ترتیب همه چیز را برایت می داد اما من می خواهم خودت کاری کنی که مناقصه را ببری .
گفتم: خب حالا ما باید چکار کنیم، نیم ساعت اینجا بمانیم یا همین حالا برویم وبا خانم زومپن حرف بزنیم.
برتا گفت: بهتر است همین حالا برویم.
از اتومبیل بیرون آمدیم وبا هم داخل آسانسور شدیم برتا گفت: زندگی و ادامه دارد یعنی مصالحه و بده بستان .
خانم زومپن این بار بیشتر از دفعه قبل که به تنهائی آمده بودم تعجب نکرد. خوشامد گفت، وما پشت سرش وارد اتاق مطالعه همسرش شدیم . خانم زومپن کنیاک آورد و برایمان ریخت و قبل از اینکه من چیزی راجع به مناقصه بگویم او پوشه زردی را به طرف من دراز کرد . نوشته بود ”پروژه تولید مسکن فرتری هون“. هراسان به خانم زومپن و برتا نگاه کردم اما هر دو آنها لبخند زدند . خانم زومپن گفت:پوشه را باز کنید . آنرا باز کردم، داخل آن پوشه دیگری بود صورتی رنگ و روی آن نوشته بود” گودبرداری پروژه تولید مسکن فرتری هون.“ آنرا هم باز کردم وچشمم به ورقه برآورد هزینه ها که خودم نوشته بودم افتاد که داخل پوشه روی بقیه ورق ها قرار داشت درپایین ورقه با خودکار قرمز نوشته شده بود پایین ترين نرخ.
در پوست خود نمی گنجیدم ، قلبم داشت از جا کنده می شد به 2000مارک فکرمی کردم آهسته گفتم یا مسیح وپوشه را بستم واین بار برتا فراموش کرد مرا توبیخ کند خانم زومپن با لبخند گفت به سلامتی اش! بگذارید به سلامتی اش کمی بنوشیم، نوشید یم،بلند شدم و گفتم امیدوارم حمل بر گستاخی نشود اما حتما درک می کنید می خواهم به خانه بروم.
خانم زومپن گفت ، کاملا می فهمم فقط یک چیز کوچک مانده که باید از آن حرف بزنیم . پرونده را برداشت آن را ورق زد و گفت قیمت پیشنهادی شما برای هر متر مربع 30فنيگ ازقیمت پیشنهادی مناقصه دهنده بعدی کمتر است . پیشنهاد می کنم قیمت خود تان را 15 فنيگ افزایش دهید در اینصورت نرخ شماهمچنان پایین ترین نرخ باقی خواهند ماند و علاوه برآن چهار هزار و پانصد
مارک بیشتر نصیبتان خواهد شد . بفرمائید همین الان درستش کنید . برتا خودکارش را از کیفش بیرون آورد و آن را به من داد اما من گیج تر از آن بودم که بتوانم بنویسم ، پرونده را به برتا دادم و او را نگاه کردم که دستهایش با چه خونسردی قیمت را تغییر داد دوباره جمع بست وپرونده را به خانم زومپن برگرداند.
خانم زومپن گفت فقط یک نکته کوچک دیگر ، دسته چکتان را بردارید ویک چک به مبلغ سه هزار مارک بنویسید . چک را باید در وجه حامل بنویسید وبا امضا خودتان باشد.
خانم زومپن اینها را به من گفت ولی این برتا بود که چک مان را از کیفش در آورد وچک را نوشت.
آهسته گفتم، چک را که اجرا نمی گذارید.
خانم زومپن گفت : مقداری از پول مناقصه پیش پرداخت می شود ، چک هم بعد از اعطای مناقصه به اجرا گذاشته می شود .
در آن لحظه شاید نمی توانستم دریابم که چه اتفاقی افتاده است . هنگام پایین رفتن در آسانسور برتا گفت که خوشحال است ولی من هیچ نگفتم.
برتا مسیر دیگری را به سمت خانه انتخاب کرد . میان منطقه مسکونی آرامي می راندیم، نور از میان


پنجره های باز به بیرون می تابید مردم روی بالکن ها نشسته بودند و شراب می نوشیدند ، شب صاف و گرمی بود.
تنها چیزی که گفتم این بود که فکر می کنم چک برای آقای زومپن بود و برتا به همان آرامی به من گفت:البته.
به دستهای کوچک وقهوه ای برتا که فرمان اتومبیل را می چرخاند نگاه کردم که چقدر آرام و مطمئن بودند فکر کردم این دستها همان دستهائی است که چک را امضا کرد و سس مایونز را روی غذا ریخت، بالاتر ، به دهانش نگاه کردم و همچنان هیچ میلی به بوسیدنش در خود ندیدم .
آن شب در پارک کردن اتومبیل در گاراژ به برتا کمک نکردم در شستن طرفها هم به او کمک نکردم یک لیوان بزرگ کیناک برای خود ریختم و به اتاق مطالعه ام رفتم ، روی میز تحریرم که خیلی خیلی برایم بزرگ بود نشستم. چیزی ذهنم را مشغول کرده بود . برخاستم به اتاق خواب رفتم وبه مجسمه مریم عهد باروک نگاه کردم اما حتی آنجا هم نتوانستم انگشت روی چیزی بگذارم که ذهنم را مشغول کرده بود.
زنگ تلفن رشته افکارم را پاره کرد گوشی را برداشتم و ازشنیدن صدای آقای زومپن اصلا تعجبی نکردم.
گفت: همسر شما اشتباه کوچکی مرتکب شده و قیمت را به جای 15 فنيگ ، 25 فنيگ افزایش داده است.
لحظه ای فکر کردم و گفتم اشتباه نبود، برتا این کار را با اطلاع من انجام داده است. یکی دو ثانیه ای ساکت بود وبعد با خنده ای گفت پس بنابراین شما حالت های مختلف را بررسی کرده اید؟
گفتم: بله
گفت: بسیارخوب پس چک دیگری به مبلغ 1000 مارک بنویسید.
گفتم: پانصد مارک و فکر کردم همه چیز مثل یک خواب بد است.
او گفت:هشتصد مارک و من با خنده گفتم ششصد . اگر چه تجربه قابل اتکائی نداشتم اما می دانستم که حالا می گوید 750 مارک ووقتی این را گفت گفتم قبول است و گوشی را گذاشتم.
هنوز شب به نيمه نرسیده بود که از خانه بیرون آمدم سوار اتومبیل شدم تا چک را به زومپن بدهم . تنها بود و وقتی داخل شدم تا چک تا شده را به او بدهم خندید. هنگامیکه آهسته وارد خانه شدم هیچ اثری از برتا نبود وقتی به اتاق مطالعه برگشتم او را ندیدم وقتی دوباره به طبقه پایین رفتم تا لیوانی شیر از یخچال بردارم او را ندیدم . می دانستم در چه فکری است ، در این فکر بود که او باید خودش از پس این کار برآید باید او را تنها بگذارم این چیزی است که او باید بفهمد اما من هرگز نفهمیدم . بیرون از حد فهم است.



فنیگ برابر یک صدم مارک آلمان