دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Monday, August 23, 2004
بیژن نجدی
می خواستم بروم.اما نمی دانم چرا یکباره دلم خواست بگویم چقدر رشت را دوست دارم چقدر عاشق باران هایش هستم.چقدر باران هایش با باران های جاهای دیگری که دیده ام فرق داردو باز نمی دانم چرا یکباره با این حس به یاد "بیژن نجدی" افتادم و اینکه او چقدر لاهیجان را دوست داشت. و اینکه حالا و تا همیشه از آن بالا به تماشای لاهیجان نشسته است. چقدر او را دوست دارم. .
چهار پایان
بر چهار پای و چهار ناخن
من بر دو پای برهنه در آب و
پشت گاو آهن آواز می خوانم
و درخت بر یک پا
ایستاده هیچ نمیگوید.


کودکان ما

جهان تلخ نمی شود با شمشیر
تلخ نمی شود با شلیک و فریاد و مشت
تلخای جهان
گلوی گوزنان نیست و دندان پلنگ
و مرگ ماهی در حلق مرغان ماهی خوار مصیبت نیست
تلخ
عروسک هایی ست با شکم پر از تی .ان .تی
که بر ویتنام ریخت
بر کوچه باغ های فلسطین
و مصیبت
شادمانی کودکان ماست که دیده اند عروسکی بر خاک
دویده اند با هلهله و لبخند.
:مرسی خانم"پروانه محسنی آزاد"که ما را به میهمانی شعرهایش بردی

خواهران این تابستان/بیژن نجدی
تهران:ماه ریز/1380