دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Friday, September 03, 2004
خردمند را چاره باید نه زور
دلم می خواهد سرم را به دیوار بکوبم ،جیغ بزنم یک کاری کنم که اعصابم راحت شود . هر روز جلوی چشمهای ما فاجعه رخ می دهد فاجعه هایی که از فرط تکرار عادی شده اند آنقدر عادی که دیگر نمی ینیمشان

.یکی از هم دانشگاهی هایم با خانواده اش مهمان منند.دو روز است اینجایند .مادر،خواهر و دو خواهر زاده 10 و 4 ساله اش. نمی دانم شاید به دلیل شغلم باشدکه اولین چیزی که در بچه ها برایم جالب است هوش و قدرت یادگیری آن هاست.معمولا سعی می کنم در حین صحبت یا بازی با آنها به طور غیر مستقیم توانایی های ادراکی آنها را بسنجم(البته سنجش نه در معنای روانشناختی و تربیتی اش) . نمی دانم چرا ولی لذت غریبی از این کار می برم.در مورد این دو کودک هم همین کار را کردم و به نظرم بچه های عادی ای آمدند یعنی هیچ چیز عجیبی در آنها ندیدم.

امشب با مادرشان حرف می زدم از محیط شهرشان گفت که چقدر بسته است که داماد بزرگش هنوز پسر 16 ساله و دختر 12 ساله اش را کتک می زند از این که پدر شوهرش با پسرش که شوهر ایشان باشند قهر است که چرا اجازه داده است زنش تنهایی بیاید سفر، گفت و گفت تا رسید به اینجا که خیلی دلش می خواسته درس بخواند اما شوهرش داده اند و حالا دلش می خواهد بچه هایش درس بخوانند اما از شانس بد پسرش اصلا درس خواندن را دوست ندارد . از آنجای که به یمن و برکت کتابهای درسی طراحی شده بر اساس آخرین اصول آموزشی و فضای صمیمانه و روح انگیز مدارس کشورمان این" اصلا دوست نداشتن " اپیدمی است آن طور که باید حرف هایش را نفهمیدم گفتم خب بعضی وقت ها بچه ها بی علاقگی هایی از خود نشان می دهند شما مواظبش باش حتما بزرگتر که شد بهتر می شود که یکباره گفت نه باباش گفته لازم نیست به مدرسه برود .خشکم زد گفتم یعنی چی ؟مگر ممکن است بچه به این کوچکی مگر کلاس چندم است گفت در اصل امسال باید می رفت چهارم اما سال اول را دوساله خواند سال دوم را هم رد شد. گفتم شاید مشکل کند ذهنی ای چیزی داشته باشد که گفت روانپزشک معاینه اش کرده و از این نظرسالم تشخیص داده شده است پرسیدم مدرسه چی؟ با مدرسه اش در ارتباط هستید گفت معلمشان گفته این درست بشو نیست تازه سر جلسه امتحان آمده بالای سرش گفته چرا داری می نویسی تو که سال دیگر هم تو همین کلاسی.واقعا دلم می خواست سرم را بکوبم به د یوار .یعنی کودکان ما تا کی می خواهند اینقدر بی حق و حقوق باشند تا کی قرار است هر طور که خواستیم با آنها رفتار کنیم هر چه که به آنها گفته شود جای اعتراضی نباشد مگر این قلب ها و روح های کوچک چقدر ظرفیت دارند که اینقدر تحت فشارهای روحی و روانی قرار می گیرند .اصلا هیچ می دانیم که اعتماد به نفس یک انسان،آن هم یک کودک، را از او گرفتن یعنی چه؟ اصلا می دانیم برای ایجاد توسعه به انسان های شاد و خودباور نیاز داریم. نگاه کنیم ببینیم وضعیت همسن و سال های بچه های ما در کشورهای پیشرفته چطور است و آنوقت وضعیت این طفل معصوم ها در اینجا چطور .سرم درد می کند .قبل از شنیدن این فاجعه خبری را در بی بی سی خواندم در مورد کشف داروی مسکن جدیدی که در درمان های دندانپزشکی به خصوص دندانپزشکی کودکان کاربرد دارد با مصرف این دارو بچه ها دیگر در حین معالجات تحت فشارهای عصبی و ترس قرار نمی گیرند ناخود آگاه یاد دختر 4 ساله دوستم افتادم که بر اثر داد و بیدادهایی که دندانپزشک، آن هم از نوع متخصص کودکان، بر سرش کشیده بود خودش را خیس کرده بود و بعدها دچار شب ادراری و لکنت زبان شده بود. تازه این دوست من از آن مادر های آگاهی بود که همان جا با طرف دعوایش می شود و بچه را از زیر دستش می کشد بیرون .دریابید آن هایی که این چیز ها سرشان نمی شودچه بر سر بچه هایشان می آید.یاد دختر کوچکش افتادم و دلم خواست که این خبر را ترجمه کنم.نمی دانم فایده اش برای دیگران چه خواهد بود اما خودم را تسکین خواهد داد.بعدش هم می گردم مطلبی راجع به پیشرفت های آموزشی جدید پیدا می کنم و ترجمه می کنم شاید اندوه امشبم تسکین یابد.
بعدش هم لابد مطلبی پیدا خواهم کرد راجع به تسهیلات و قوانین راهنمایی رانندگی که به نفع بچه ها تامین و اجرا می شود بعدش هم... آخ که چقدر کار دارم چقدر کار داریم. ولی قبل از همه این کار ها باید با مادر این کودک حرف بزنم.نمی دانم شاید فایده داشت.
کاشکی همه زنان ما استقلال اقتصادی داشتند در جامعه ای که رفاه اجتماعی وجود خارجی ندارد همه چیز به پول ختم می شود.چقدر حالم به هم می خورد.چقدر دلم می خواهد یک کاری بکنم.



به امید روزی که بدانیم در دنیای امروز کسی واژه تربیت را برای انسان به کار نمی برد.تربیت برای موجودات دیگر است .برای انسان باید زمینه های پرورش را فراهم کرد.

به امید روزی که مغز کودکانمان را انبار ی ندانیم

به امید روزی که کودکانمان کتاب های رنگی وارنگی داشته باشند

به امید روزی که معلم های کودکانمان لباس های رنگی وارنگی بپوشند و به مدرسه بروند

به امید روزی که سلیقه کودکانمان را با دخالت و اعمال نظر در رنگ و شکل لباس هایشان نکشیم

وبه امید روزی که با کودکانمان بیش از آنکه از وظایفشان بگوییم از حقوقشان بگوییم