دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Saturday, September 25, 2004
بیقراری ای دیگر
این گریه از کجاست که امانم نمی دهد..خدایا ازخودم بیزارم .از خودم که نمی شناسم که نگاهش می کنم و نمی بینم از خودم که گوشه هاییش همواره از دسترسم خارج است از خودم که نگاهش می کنم و گاه نمی بینمش بیزارم.من از خودم بیزارم، وقتی از دستم می گریزد وقتی خودش را از من پنهان می کند، من از خودم وقتی خودش را از من می دزدد بیزارم .من از خودم بیزارم وقتی که زمانی درست زمانی که فکر می کنم همه چیز خوب است، خوب شده است می زند همه چیز را خراب می کند بهانه می گیرد و به ناگاه بغضش می ترکد و امان از اشک می برد.کی ،کجا ،چگونه می توان ستمی را که از دوست برده ای از یاد برد و یا دست کم تحمل آورد تا من خود را به آنجا ببرم.