دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Thursday, October 14, 2004
شعری از محمود درویش
من از آنجایم
خاطره هایم بسیارند
همانگونه به دنیا آمدم که همه به دنیا می آیند
مادری دارم و خانه ای با پنجره های بسیار
برادران ،دوستان و یک سلول زندان
برادر، دوست و یک سلول زندان
سلولی
با پنجره ای سرد و بی روح
و چشم اندازم موجی است
شکار مرغ های دریایی
و علفزاری خیس.
در افق ژرف کلامم
ماهی دارم
خوراک پرنده ای
و یک درخت جاودانی زیتون.

خیلی پیش از آنکه شمشیرها
از آدمی شکاری بسازند
بر زمین زیسته ام
من از آنجایم
وقتی ملکوت در ماتم مادرش نشسته بود
من مادرش را به او بازگرداندم
و گریستم
تا شاید ابری که باز می گردد
اشک هایم را بریزد
تا از قانون بگریزم
تمام کلماتی را که در محاکمه می خواستم آموختم
همه کلمات را آموختم و همه کلمات را اندوختم
تا از همه آن ها یک کلمه بسازم
خانه

ترجمه روشنا