اسفندیار در آستانه مرگ حقیقت کلی و جهانی است . خردمندی بیناست فارغ از تعصب دین و شهوت شهریاری . گویی آنگاه که چشمهایش جاودانه فروبسته می شود ، درست در همان دم ، ناگهان چشم دلش گشوده می گردد . در چنین زمانی همه ی دل مشغولیهای زندگی گذران ناچیز است . در برابر ابدیت مرگ ، یا به هنگام گذر از زندگی که تن و روان باید چون ریگی در ژرفای زمین خفته و خاموش بماند ، ای بسا که آدمی از همه ی خواستها و آرزوهای زشت و زیبا ی این جهانی آزاد باشد . تا کنون همیشه این خواستها و آرزوها بود که با وجود او یگانه بود ، همان وجود او بود . هر داوری چنین وجودی بنا به سرشت خود جانبدار، خودنگر و خصوصی بود و جز این نیز نمی توانست باشد . اما اکنون اقیانوس تیز شتاب و پرخاشجوی مرگ ناگهان فرا می رسد تا قطرهای را در امواج ناپدید کند. دیگر فقط نامی است و یادی . اسفندیار از همه انگیزه ها زندگیش دور می ماند . با دیدگانی باطن بین چگونگی زندگی گذشته اش را که در کنار گذشتن است می بیند . هر چه از آن او بود جدا می شود و تازه می تواند چون ناظری آنها را بنگرد و چگونگی شان را در یابد . راز زندگی او در آستانه ی مرگ گشوده گشت ، آنگاه که از رویین تنی رهایی یافت و مردی شد چون دیگر مردان . این سیلاب تیز گذر تنها اکنون فرصت آن را یافته است که آنی درنگ کند، پس پشت خود را بنگرد و راه رفته را باز بیند . آنچه را می دانست و نمی توانست ، اینک می بیند . دیگر صحبت دانستن نیست ، دیدن است ، وحدت دانا و دانایی است ، یقین است ، و چون از خویشتن خود رهیده است نه به خاطر خود و نه درون چهار دیوار هستی خویش ، بلکه در آفتابی که خود پرتوی از آن است نظر می کند و می بیند از کجا آمده و با چه دستی به کجا رانده شده است .
شاهرخ مسکوب ، مقدمه ای بر رستم و اسفندیار،انتشارات فرانکلین ، ص 95_94