دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Thursday, January 12, 2006
فکر می کنم بزرگ تر شده ام ،صبورتر،داناترو جسور تر .دوسال است که تنها زندگی می کنم،تصمیمی که حالا که فکرش را می کنم کمی دیر گرفتم .یادم هست آن موقع ها که تازه جدا شده بودم یکی از دوستانم زنگ زد و پرسید:" پدر مادرت تو را از خانه بیرون کردند؟"و هنوز که هنوز است هر کسی که می فهمد در همان شهری زندگی می کنم که خانواده ام ولی مستقل ام فوری پرسان رابطه ام با خانواده ام می شود،فکر می کنند قطع رابطه کرده ام یا دیگر مرا به خانه راه نمی دهند یا در بهترین حالت این که لابد از همدیگر به ستوه آمده ایم .
دو سال است که تنهای تنها زندگی می کنم،تمام کارهایم را به تنهایی انجام می دهم از آشپزی گرفته تا رفت و روب تا پول در آوردن.بعضی وقت ها خیلی سخت است مخصوصا موقع اجاره ی خانه که باید به بنگاهی ها بگویی تنهایی آن هم زن تنها،تازه من شغلی دارم که مردم کلی به آن اعتماد دارند و خیلی هم مطابق عرف لباس می پوشم،به ندرت آرایش می کنم (نه این که هیچ کدام این ها درست است یا غیر این نادرست).این آخرین باری که خانه اجاره می کردم به این نتیجه رسیدم که قرار نیست که همیشه مبارزه کنم دلم زندگی می خواهد پس لزومی ندارد به بقال و چقال و بنگاهی سرکوچه راست بگویم ،این جا بود که از داداش گلی سوء استفاده ابزاری کرده و به حضرت بنگاهی گفتم که دو نفری با هم هستیم ،باور کنید که همین حضور داداش گلی با من خودش کافی بود که کلی مورد وثوق حضرت بنگاهی قرار گیرم،چه می شود کرد همین است دیگر ،خدا کند دخترم که خواست مستقل زندگی کند از این مشکلات نداشته باشد.
دو سال است که تنها زندگی می کنم در این دو سال وقت هایی بوده که خیلی ترسیده ام شدیدترینش وقتی بود که برادر هم خانه ایم(آن اوایل هم خانه ای داشتم)به خانه مان یورش آورد،یک بارش وقتی بود که آن بسیجی به دوستم گفت :"جنده می برمت منکرات" یک بارش وقتی بود که تازه ماشین خریده بودم و ماشینم خراب شد و من تعمیرکار نمی شناختم یک بار دیگرش سه چهار ماهی بود که بی پول بی پول بودم و خیلی بارهای دیگر که به زن بودنم در جامعه ی مردانه ی مردانه ی مردانه ام فکر کرده ام خیلی ترسیده ام ،لحظه هایی هم بوده که دچار وحشت شده ام آن زمان که فکر کرده ام از مردهای جامعه ام بدم می آید این لحظه ها ،لحظه های وحشت است .از سطحی قضاوت کردن بدم می آید از این که عده ای را فقط به خاطر نگرششان به من قضاوت کنم دچار وحشت می شوم.زمانی که مردی با ضریب هوشی ای در حد موش فکر می کند می تواند سرت کلاه بگذارد چرا چون "زنانه گیر آورده"در این لحظه از مردها بیزار شده ام اما خوب بعدا که فکرش را کرده ام دیده ام که چقدر حق ندارم مسائل را این طور ببینم ،چقدر این مسائل قابل مطالعه است و من چقدر باید نگاه کنم و بشناسم و تحلیل کنم و کمک. حالا به عنوان زنی که سعی می کند مستقل باشد و خودش ،می دانم که برای تغییر در وضعیت فعلی جامعه، آموزش لازم است و نه فقط آموزش زنان ،به مردهای خودمان هم خیلی چیزها را باید بیاموزیم.
فکر می کنم خیلی چیزها یاد گرفته ام ،خرید میوه ،خرید ماهی تازه،آشپزی،تنظیم وقت ،بیشتر و بهتر پول در آوردن، به پیشرفت کاری و مالی اندیشیدن و برایش برنامه ریختن ،لذت بردن ،ترسیدن و نترسیدن به موقع ،مدیریت عواطف و احساساتم،خیلی چیزها یاد گرفته ام در این دوسال ،خیلی زن تر شده ام ،خیلی خودم تر
2 Comments:
Blogger Amirferrari said...
هی دختر تو خجالت نمیکشی تنها زندگی میکنی؟
برو ... الله اکبر ... برو توبه کن اینقدر هم تشویش تو ذهن دخترای مردم ایجاد نکن
اصلاً تو چرا تو خونه روسری سر نکردی ... نمیگی شاید یه مردی خواست تو خونتو نگا کنه؟؟؟؟؟
-----------------------------------
وبلاگ با حالی داری یا شاید زندگی باحالی ... به ما هم سربزن

Blogger Unknown said...
merci, afarin , az vizhegihaye khoobi ine ke khodesh ro faryad nemizane vali bar aks khodnamai ba badi dar rabetas