دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!


تو وارث گذشته ای هستس که بشناسیش اگر به آن غره خواهی شد.به امروز نگاه نکن که دل زدگانی از این جا با کلک و قایق و تخته پاره ای آب ها را میگذرند تا به آن سوی این خاک،به بهشت برسند،نمی دانم چرا هرگز این واژه را دوست نداشته ام ،بهشت برای من مترادف تنبلی است .یک جا نشستن است ،دوستش ندارم.مخصوصا بهشتی که برایم بگذارند،برایم فراهم کنند،بهشتی اگر قرار است بخواهم ،خودم خواهم ساخت.کاش تو هم بهشتت را خودت بسازی !دلم نمی خواهد از این جا بروی.بعضی وقت ها از این جا غمگین می شوم اما هرگز نخواسته ام جای دیگری به دنیا بیایم.تو را هم هیچ وقت نخواسته ام جایی غیر از این جا به دنیا بیاورم.هیچ جای دیگر شمع دانی هایی به این خوش رنگی ندارد.مطمئنم بوی کاهگل ،بوی باران،بوی خاک باران خورده،بوی مادر،بوی زمین،بوی خودت،بوی خودی،بوی خود می دهد این جا.جای دیگر دنیا به دنیا آمده بودی اگر فارسی نمی دانستی ،آن وقت من نمی توانستم با تو حرف بزنم

نمی گویم نرو،می گویم بمان.نمی خواهم تو را در گذشته ای بپیچم و محصورت کنم که امروزت نیست.می خواهم گذشته ات را بشناسی و امروزت را بر پایه گذشته غرور انگیزت بنا کنی.

پی نوشت:

این نوشته را وقتی بزرگ شدی، آن قدر که دست که بلند می کنی،جر نزنی مامان ها روی نوک پاهایت بایستی،دستت به بالای پنجره برسد بخوان.

به احترام :

http://www.ghiasabadi.blogfa.com/post-18.aspx

و بعد از تماشای:

http://www.savepasargad.com/1.Far/ArtLit-1/deraxt%20e%20parsik.htm