دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Monday, January 30, 2006


در آستانه ی ورود به جهان پر آشوبی قرار گرفته ام.و در این لحظه از خدا کمک می خواهم.

قلبم پر از درد می شود وقتی به دل شکسته مادرم فکر می کنم و به اضطراب طاقت فرسایی که در خانه ام حکم فرماست.اما پیش از این به هر دری زدم تا کار به این جا نرسد ولی اعمال غیر انسانی چهار سال و نیم گذشته من و رفقایم را به این جا رسانده است.

من یک زندانی سیاسی ام ، من یک زندانی سیاسی ام چرا که قربانی جنگی طولانی بین مردم مظلوم ایرلند و رژیم بیگانه ی متجاوز تحمیلی ای هستم که نمی خواهد دست از اشغال سرزمین مان بردارد.

من به استقلال همه جانبه مردم ایرلند معتقدم و آن را حق خدادادی آن ها می دانم و بر آن پا می فشارم.به این دلیل است که زندانی ام و شکنجه می شوم.

و اکنون در ذهن شکنجه شده خود به این نتیجه رسیده ام، که تا وقتی نیروهای متجاوز بریتانیا از خاک ایرلند خارج نشوند و مردم ایرلند کنترل امور خود را خود به دست نگیرند و به عنوان ملتی مقتدرو مستقل از نظر سیاسی ،اقتصادی و فرهنگی وآزاد از بعد فکری و عملی سرنوشت خود را ،خود تعیین نکنند صلحی در ایرلند وجود نخواهد داشت...

قسمتی از روز نوشت های باب ساندز

چقدر هیچ چیز تغییر نمی کند ،چقدر همه چیز مثل همیشه است،چقدر تا بوده همین بوده

http://larkspirit.com/hungerstrikes/diary.html