دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Thursday, February 09, 2006
دوستی دارم که هشت سال پیش که می خواست ازدواج کند پدرش اجازه ازدواج با مرد مورد علاقه اش را به او نداد و گفت؛" همه ی خواهرات را خودم شوهر دادم ،شوهر تو را هم خودم تعیین می کنم."_پدر دوستم مدرس دانشگاه است._و بعد که پافشاری دخترش را دید نیمه شب النگوهای دخترش را از دستش در آورد شناسنامه اش را به دستش داد و گفت همین الان از خانه بیرون می روی محروم از ارث و ممنوع از بازگشت به خانه.
دوستم برای ازدواج با مرد مورد علاقه اش ناچار به رجوع به دادگاه شد چون پدر به ازدواج دخترش رضایت نمی داد.صدور حکم دادگاه بیش از یک ماه طول کشید و در این مدت دوستم خانه ی یک آشنایی ماند_چون در یک شهر کوچک زندگی می کرد و نمی توانست قبل از عقد به خانه ی مردی که پدرش او را به خاطرش از خانه بیرون کرده بود برودحرف مردم را چه می شود کرد؟ می دانید که چققققققدر مهم است!

از این واقعه هشت سال می گذرد و دوستم زندگی بسیار خوبی دارد،با همسرش دوست است و با پدر هم چنان قهر.
دوستم معلم است.چند وقت پیش سر یک مساله ی بسیار کوچکی با یکی از همکارانش بحثش شد و طرف در کمال پررویی و بدون این که ماجرای آن روز به مساله ی دوستم ربطی داشته باشد گفت "تو اگر آدم بودی پدرت را نمی گذاشتی شوهرت را نمی گرفتی،پدر آدم یکی است ولی شوهر فراوان ،هر کی می تواند شوهر آدم باشد."

همین.خواستم بدانید.