دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Saturday, May 15, 2010
«اي بوالحسن، تو مردي مرغ‌دلي، سر دشمنان چنين بايد.»
چون از اين فارغ شدند، بوسهل و قوم از پاي دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنان‌که تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنيدم از ابوالحسن خربلي، که دوست من بود و از مُختَصّان بوسهل که:«يک روز شراب مي‌‌خورد و با وي بودم، مجلسي نيکو آراسته و غلامان بسيار ايستاده و مطربان همه خوش‌آواز. در آن ميان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقي با مِکَبَّه. پس گفت:«نوباوه‌اي آورده‌اند، از آن بخوريم.» همگان گفتند:«خوريم.» گفت:«بياريد.» آن طبق بياوردند و از او مِکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بديديم همگان متحير شديم. و من از حال بشدم. و بوسهل بخنديد، و به اتفاق شراب در دست داشت، به بوستان ريخت. و سر، بازبردند. و من، در خلوت، ديگر روز او را بسيار ملامت کردم. گفت:«اي بوالحسن، تو مردي مرغ‌دلي، سر دشمنان چنين بايد.» و اين حديث فاش شد. وهمگان او را بسيار ملامت کردند بدين حديث، و لعنت کردند.»
و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم، بونصر، روزه بِنَگشاد و سخت غمناک و انديشه‌مند بود چنان‌که به هيچ‌وقت او را چنان نديده بودم. مي‌‌گفت:«چه اميد ماند؟» و خواجه احمدِ حسن هم بر اين حال بود، و به ديوان ننشست.


و حسنک قريب هفت سال بر دار بماند، چنان‌که پاي‌هايش همه فروتراشيد و خشک شد، چنان‌که اثري نماند. تا به دستوري فروگرفتند و دفن کردند، چنان‌که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.


و مادر حسنک زني بود سخت جگرآور. چنان شنيدم که دو سه ماه از او اين حديث نهان داشتند. چون بشنيد جزعي نکرد چنان‌که زنان کنند؛ بلکه بگريست به‌درد، چنان‌که حاضران از درد وي خون گريستند. پس گفت:«بزرگا مردا که اين پسرم بود! که پادشاهي چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نيکو بداشت و هر خردمند که اين بشنيد بپسنديد، و جاي آن بود...
١٩ اردیبهشت٨٩
تاريخ بيهقي