دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Sunday, October 06, 2013
I need a hero






كجا رفتند همه آن مردهاى خوب
و همه آن خدايان كجايند
كجاست آن هركول عاقل خيابانى
تا با اين بى سرو پا هايى كه قد علم كرده اند بجنگد

سوار سپيد پوش تازان بر سمند تيزپايى نيست؟
پاسى از شب گذشته در جايىم غلت مى زنم،
مى چرخم و روياى آن چه را مى خواهم در سر مى پرورانم.

من يك قهرمان مى خواهم
و شب را با روياى او تاب مى آورم
قهرمان من سترگ است
و تيز پا 
و از نبردى تازه بازگشته

من يك قهرمان مى خواهم
و تا سپيده صبح به انتظارش خواهم نشست
قهرمان من دلى بزرگ دارد
و زود مى آيد 
و از خود زندگى بزرگتر است

حوالى نيمه شب 
در دور دست هاى خيال من
جايى دور دور
يكى هست كه به خاطر من باز مى گردد
از آب و آتش مى گذرد
مردى مى آيد
تا مرا به عشق خود مبتلا كند


من يك قهرمان مى خواهم
و شب را با روياى او تاب مى آورم
قهرمان من سترگ است
و تيز پا 
و از نبردى تازه بازگشته

من يك قهرمان مى خواهم
و تا سپيده صبح به انتظارش خواهم نشست
قهرمان من دلى بزرگ دارد
و زود مى آيد
و از خود زندگى بزرگتر است


من يك قهرمان مى خواهم
و شب را با روياى او تاب مى آورم
قسم مى خورم
آن بالا بالاها
جايى كه كوهها به آسمان مى رسند
در دور دست ها 
جايى كه آدرخش سينه دريا را مى شكافد
كسى هست، كسى جايى هست, كسى كه مرا مى بيند
كسى كه مرا از ميان سوز و سرما
ميان باد و باران 
و از ميان سيل و طوفان مى بيند 
و رسيدنش  مثل شورى است كه در جانم زبانه مى كشد


من يك قهرمان مى خواهم
و شب را با روياى او تاب مى آورم
قهرمان من سترگ است
و تيز پا 
و از نبردى تازه بازگشته


من يك قهرمان مى خواهم
و تا سپيده صبح به انتظارش خواهم نشست
قهرمان من دلى بزرگ دارد
و زود مى آيد
و از خود زندگى بزرگتر است



Labels: