گاه با تمام وجود از همه ی پلشتی های دور و برم آزار دیده ام اما همواره به این اصل معتقد بوده ام که "زنده آن هایی اند که پیکار می کنند"
گاهی خیلی ترسیده ام و گاه تا سر حد مرگ نا امید شده ام اما همیشه به این جمله ی بتهون است گمانم ،اندیشیده ام که "مشکلات در همان سطحی که ایجاد می شوند قابل حل نیستند."کارکرد جادوویی دارد این سخن برایم تا تکرارش می کنم برمی خیزم و آن وقت انگار نه انگار دور و برم پر است از تباهی پر از پلیدی، بلند می شوم و بی اعتنا به دور و برم به کار خود می پردازم.مگر نه این است که می خواهم خودم باشم پس هر وقت دیگر که به دنیا می آمدم و یا هر جای دیگر باز مشکلاتی از این دست داشتم ،گیرم نه این قدر زیاد اما بود پس چرا به آن ها فکر کنم. فکر می کنم تنها"کار"است که مرا نجات می دهد.فقط کار، وقتی خیلی می ترسم، خیلی نگرانم ،خیلی ناامیدم بیشتر می کوشم،پر کارتر می شوم.
به این جمله ی "فارستر "بسیار معتقدم:"همه ی نیروها در کارند تا تو را عام کنند،خاص باش"چقدر احمد میرعلایی را دوست دارم و او چقدر این جمله را دوست داشت و چقدر معتقد به آن بود.دلم خاص بودن می خواهد ،خودم بودن ،بهای آن را می پردازم،خلاصه هر جور زندگی کنی یک هزینه هایی را باید بپردازی دیگر.من هر وقت دلم خواست عاشق می شوم ،هر وقت بخواهم عشقم را ابراز کنم_بگذار بگویند سبکسر است این زن_ هر وقت دلم بخواهدهر کاری دلم بخواهد می کنم گو این که شرایطی که در آن قرار دارم امکان خیلی چیزها را از من گرفته است مثلا کم اند آدم هایی که بشود دوست شان داشت ،اگر همه چیز این قدر در سطح نمی گذشت آن وقت حتما آدم های بیشتری پیدا می شدند که می شد دوستشان داشت ولی چه می شود کرد همین است که هست دیگر .مهم نیست آیا کسی هست که دوستش بدارم مهم این است که توان دوست داشتن در من است،مهم نیست آیا تا کنون شده است که علیرغم قوانین و قواعد ابلهانه ی دور و برم در اظهار عشق پیش قدم شوم یا نه ،مهم این است که می توانم این کار را بکنم و مهم تر این که این مسائل احمقانه اصلا برایم وجود ندارد.من منم ،انسانم ،حالابگیر از سر اتفاق یا فاجعه زن ،نمی دانم که چرا نجابت همیشه مرا به یاد اسب می اندازد
.
احساس می کنم که جان و تنم از عزمی راسخ آکنده است از هیچ چیز نمی ترسم نه از تنهایی ،نه از دشنام ونه از دست های حقیری که نشان ام می دهند. به خودم یاد داده ام که بلد باشم اشتباه کنم، نترسم از خوب نبودن،بهراسم از خوار خواستن خودم.به خودم آموخته ام که اگر یک سو تمام جهان باشد و سوی دیگر خودم ،خودم را برگزینم،به خودم خودخواهی را آموخته ام ،چه فاصله ی ظریفی دارد خودخواهی با خودپسندی این جور وقت ها صد برابر بیشتر عاشق زبان فارسی می شوم.نمی دانم آیا وظیفه ی مقدسی بر دوش دارم یا نه ،اما می دانم که عشق بزرگی در دل دارم . می دانم جهان بی من چیزی کم ندارد به همین خاطر است شاید، که می خواهم از خود چیزی بر آن بیافزایم. من زیستن را انتخاب کرده ام پس حق ندارم زیر این انتخاب بزنم ،حق ندارم بد زندگی کنم