دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Sunday, February 12, 2006
...
دوستم خواهر بیماری دارد که در آسایشگاه روانی بستری است.این بیمار دختر 9 ساله ای دارد که کسی از او نگهداری نمی کند.می خواهم ببینم اگر شد برای چند هفته او را بیاورم پیش خودم.
Saturday, February 11, 2006
!من هیچ کس را ندارم
Thursday, February 09, 2006
این جا اگر بخواهی زن مستقلی باشی باید خیلی چیزها را تحمل کنی خیلی دردها را ،خیلی تبعیض ها را.این جا بهای خودت بودن گاه به اندازه همه ی زندگیت تمام می شود.این جا اگر بخواهی زن باشی ،باید سر به زیر باشی ،بلند نخندی ،نیندیشی،این جا اگر بخواهی زن خوبی باشی باید هیچ مرد مزاحمی جلوی پایت نایستد،چون ؛"لابد یک کاری کرده ای که طرف مزاحم ات شده است دیگر." این جا اگر بخواهی زن باشی خیلی وقت ها است که از شدت اندوه ،از نهایت تحقیر دلت می خواهد سرت را بکوبی به دیوار،این جا اگر بخواهی زن باشی باید بهایش را بپردازی ،باید انتخاب نکنی ،این جا اگر بخواهی زن باشی باید نباشی.
وقتی برایت گفتم که چطور آن سه راننده ی بی شرم که یکی شان خیلی مسن هم بود جلوی پای دخترکی 17-18 ساله که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود نگه داشتند و بوق زدند که سوار شود، عصبانی شدی و گفتی "این ها آزادی آن خانم را سلب کرده اند،یعنی می خواهند غیر مستقیم بگویند این جا مردسالاری است."

کاش فقط غیر مستقیم می گفتند نازی من، کاش فقط غیر مستقیم می گفتند!
کاش این جا فقط برایمان بوق می زدند،کاش این جا فقط جلوی پایمان توقف می کردند!
دوستی دارم که هشت سال پیش که می خواست ازدواج کند پدرش اجازه ازدواج با مرد مورد علاقه اش را به او نداد و گفت؛" همه ی خواهرات را خودم شوهر دادم ،شوهر تو را هم خودم تعیین می کنم."_پدر دوستم مدرس دانشگاه است._و بعد که پافشاری دخترش را دید نیمه شب النگوهای دخترش را از دستش در آورد شناسنامه اش را به دستش داد و گفت همین الان از خانه بیرون می روی محروم از ارث و ممنوع از بازگشت به خانه.
دوستم برای ازدواج با مرد مورد علاقه اش ناچار به رجوع به دادگاه شد چون پدر به ازدواج دخترش رضایت نمی داد.صدور حکم دادگاه بیش از یک ماه طول کشید و در این مدت دوستم خانه ی یک آشنایی ماند_چون در یک شهر کوچک زندگی می کرد و نمی توانست قبل از عقد به خانه ی مردی که پدرش او را به خاطرش از خانه بیرون کرده بود برودحرف مردم را چه می شود کرد؟ می دانید که چققققققدر مهم است!

از این واقعه هشت سال می گذرد و دوستم زندگی بسیار خوبی دارد،با همسرش دوست است و با پدر هم چنان قهر.
دوستم معلم است.چند وقت پیش سر یک مساله ی بسیار کوچکی با یکی از همکارانش بحثش شد و طرف در کمال پررویی و بدون این که ماجرای آن روز به مساله ی دوستم ربطی داشته باشد گفت "تو اگر آدم بودی پدرت را نمی گذاشتی شوهرت را نمی گرفتی،پدر آدم یکی است ولی شوهر فراوان ،هر کی می تواند شوهر آدم باشد."

همین.خواستم بدانید.
Wednesday, February 08, 2006
....
زمین صاف نیست
گرد نیست
سرازیری است


ولادیمیر مایا کوفسکی
مدیا کاشیگر
Monday, February 06, 2006

"احساس آدم که نباید از منطقش جدا شود."

وقتی با یک آلمانی حرف می زنی باید هم منتظر چنین حرفی باشی
Sunday, February 05, 2006
حقیقت از ستارگان درخشان تر و از آنها نیز نزدیکتر است
من که چشمانم توان دیدن ستارگان را دارند
حقیقت را چرا نبیند؟
مرضیه اسکویی

با چشم ها؛ بلعیدن

با انگشت ها ؛ خیره شدن

با لب ها؛ لمس کردن

چه شیرین

چه شگفت آور

چه لطیف

ریچارد براتیگان

اصل شعر

ترجمه روشنا


زمانه قرعه نو می زند به نام شما
خوشا شما که جهان می رود به کام شما


تنور سینه سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
Saturday, February 04, 2006




تولدم را صمیمانه به خودم تبریک می گویم.مطمئن ام هیچ کس به اندازه خودم ازتولدم خوشحال نیست

می بوسمم وان شا لله که سال های سال زنده باشم و سلامت
آن مرد آمد
آن مرد در باران آمد
آن مرد از باران با باران آمد
آن مرد بی اسب آمد
آن مردآمد
بی داس و بی تبر
با کلام و با بوسه
Friday, February 03, 2006
گاه با تمام وجود از همه ی پلشتی های دور و برم آزار دیده ام اما همواره به این اصل معتقد بوده ام که "زنده آن هایی اند که پیکار می کنند"
گاهی خیلی ترسیده ام و گاه تا سر حد مرگ نا امید شده ام اما همیشه به این جمله ی بتهون است گمانم ،اندیشیده ام که "مشکلات در همان سطحی که ایجاد می شوند قابل حل نیستند."کارکرد جادوویی دارد این سخن برایم تا تکرارش می کنم برمی خیزم و آن وقت انگار نه انگار دور و برم پر است از تباهی پر از پلیدی، بلند می شوم و بی اعتنا به دور و برم به کار خود می پردازم.مگر نه این است که می خواهم خودم باشم پس هر وقت دیگر که به دنیا می آمدم و یا هر جای دیگر باز مشکلاتی از این دست داشتم ،گیرم نه این قدر زیاد اما بود پس چرا به آن ها فکر کنم. فکر می کنم تنها"کار"است که مرا نجات می دهد.فقط کار، وقتی خیلی می ترسم، خیلی نگرانم ،خیلی ناامیدم بیشتر می کوشم،پر کارتر می شوم.

به این جمله ی "فارستر "بسیار معتقدم:"همه ی نیروها در کارند تا تو را عام کنند،خاص باش"چقدر احمد میرعلایی را دوست دارم و او چقدر این جمله را دوست داشت و چقدر معتقد به آن بود.دلم خاص بودن می خواهد ،خودم بودن ،بهای آن را می پردازم،خلاصه هر جور زندگی کنی یک هزینه هایی را باید بپردازی دیگر.من هر وقت دلم خواست عاشق می شوم ،هر وقت بخواهم عشقم را ابراز کنم_بگذار بگویند سبکسر است این زن_ هر وقت دلم بخواهدهر کاری دلم بخواهد می کنم گو این که شرایطی که در آن قرار دارم امکان خیلی چیزها را از من گرفته است مثلا کم اند آدم هایی که بشود دوست شان داشت ،اگر همه چیز این قدر در سطح نمی گذشت آن وقت حتما آدم های بیشتری پیدا می شدند که می شد دوستشان داشت ولی چه می شود کرد همین است که هست دیگر .مهم نیست آیا کسی هست که دوستش بدارم مهم این است که توان دوست داشتن در من است،مهم نیست آیا تا کنون شده است که علیرغم قوانین و قواعد ابلهانه ی دور و برم در اظهار عشق پیش قدم شوم یا نه ،مهم این است که می توانم این کار را بکنم و مهم تر این که این مسائل احمقانه اصلا برایم وجود ندارد.من منم ،انسانم ،حالابگیر از سر اتفاق یا فاجعه زن ،نمی دانم که چرا نجابت همیشه مرا به یاد اسب می اندازد
.
احساس می کنم که جان و تنم از عزمی راسخ آکنده است از هیچ چیز نمی ترسم نه از تنهایی ،نه از دشنام ونه از دست های حقیری که نشان ام می دهند. به خودم یاد داده ام که بلد باشم اشتباه کنم، نترسم از خوب نبودن،بهراسم از خوار خواستن خودم.به خودم آموخته ام که اگر یک سو تمام جهان باشد و سوی دیگر خودم ،خودم را برگزینم،به خودم خودخواهی را آموخته ام ،چه فاصله ی ظریفی دارد خودخواهی با خودپسندی این جور وقت ها صد برابر بیشتر عاشق زبان فارسی می شوم.نمی دانم آیا وظیفه ی مقدسی بر دوش دارم یا نه ،اما می دانم که عشق بزرگی در دل دارم . می دانم جهان بی من چیزی کم ندارد به همین خاطر است شاید، که می خواهم از خود چیزی بر آن بیافزایم. من زیستن را انتخاب کرده ام پس حق ندارم زیر این انتخاب بزنم ،حق ندارم بد زندگی کنم
...


دستت را به من بده
می خواهم ببرمت
بنشانمت روبه روی خودم
توی شعری که تا چند دقیقه ی بعد...
می نشینیم رو به روی بهاری که بر شانه های درخت ریخته
دستت را می گیرم و می برمت
زیر درختی که بهار دست در گردنش انداخته
می نشینیم رو به روی شعری
که دستت را اگر به من بدهی ؛
می نشیند رو به روی من
می نشاندم کنارتو
بی هراس
نیمکت و پارک و
دستی که اگر بگیردمان

ای کاش فرصتی بود
حتی برای یک بار
آیت الله علی محمد سیستانی که اکثر شیعان عراق مقلد او یند ،از پذیرش شهروندی عراق امتناع کرده و بر حفظ تابعیت ایرانی خود پای فشرد.بنا به گزارش ها وی در پاسخ به مقامات عراقی که خواستار اعطای گذرنامه عراقی به او شده بودند اظهار داشت که "ایرانی به دنیا آمده و ایرانی خواهم مرد."آیت الله سیستانی 75 ساله در مشهد به دنیا آمده ولی بیش از سی سال است که مقیم شهر مقدس نجف است.در ماه های اخیر برخی احزاب سنی و سکولار اظهارات و اعلام مواضع او را "دخالت در امور داخلی عراق دانسته بودند."
در طول حکومت دیکتاتوری صدام بسیاری از مراجع شیعه به قتل رسیده یا مورد ایذا و آزار قرار گرفتند اما آیت الله سیستانی از آن ها جان به در برد،هر چنددر سال1994 مسجدش را بستندو تا قبل از حمله ی امریکا به عراق که به سقوط رژیم بعث در این کشور انجامید اجازه بازگشایی آن را نداشت.
اگر چه این مرجع تقلید سالخورده به ندرت بیرون خانه اش در نجف دیده می شود اما نفوذ فراوانی بر روی جمعیت شیعه دارد.
http://www.adnki.com/index_2Level.php?cat=Politics&loid=8.0.249426038&par=0