در آستانه ی ورود به جهان پر آشوبی قرار گرفته ام.و در این لحظه از خدا کمک می خواهم.
قلبم پر از درد می شود وقتی به دل شکسته مادرم فکر می کنم و به اضطراب طاقت فرسایی که در خانه ام حکم فرماست.اما پیش از این به هر دری زدم تا کار به این جا نرسد ولی اعمال غیر انسانی چهار سال و نیم گذشته من و رفقایم را به این جا رسانده است.
من یک زندانی سیاسی ام ، من یک زندانی سیاسی ام چرا که قربانی جنگی طولانی بین مردم مظلوم ایرلند و رژیم بیگانه ی متجاوز تحمیلی ای هستم که نمی خواهد دست از اشغال سرزمین مان بردارد.
من به استقلال همه جانبه مردم ایرلند معتقدم و آن را حق خدادادی آن ها می دانم و بر آن پا می فشارم.به این دلیل است که زندانی ام و شکنجه می شوم.
و اکنون در ذهن شکنجه شده خود به این نتیجه رسیده ام، که تا وقتی نیروهای متجاوز بریتانیا از خاک ایرلند خارج نشوند و مردم ایرلند کنترل امور خود را خود به دست نگیرند و به عنوان ملتی مقتدرو مستقل از نظر سیاسی ،اقتصادی و فرهنگی وآزاد از بعد فکری و عملی سرنوشت خود را ،خود تعیین نکنند صلحی در ایرلند وجود نخواهد داشت...
قسمتی از روز نوشت های باب ساندز
چقدر هیچ چیز تغییر نمی کند ،چقدر همه چیز مثل همیشه است،چقدر تا بوده همین بوده
http://larkspirit.com/hungerstrikes/diary.html
این آقای عبا کرم کاراملی مرا یاد عشق های دوره نوجوانی می اندازد که بعدا آدم می فهمد آن چیز هایی را که درطرف می دیده چیزهایی نبوده که در او بوده چیزهایی بوده که می خواسته.حالا دیگر حتی زورم می آید بهش فکر کنم،حیف وقت.
راستی غلامحسین صالحیار خبرنگار بود و بعضی ها ....
تو اگر پسر به دنیا بیایی ،پیراهن ندارم تنت کنم ،همه ی لباس هایی که برایت دوخته ام دخترانه است،صورتی است، قرمز است با دامن چین چین ،با یقه های حاشیه دوزی شده.لباس های زمستانی ات را هم همه گلدوزی کرده ام.پسر اگر به دنیا بیایی لباس ندارم تنت کنم.اما اگر پسر به دنیا آمدی یک وقت دلخور نشوی ها که هیچ وقت ترا نخواسته ام ،نه به خدا ،باور کن من از مردها بدم نمی آید از خودم است که خیلی خوشم می آید،زن بودن را خیلی دوست دارم به خاطر همین است که همه ی پیراهن هایت را صورتی دوخته ام.
یک چیز دیگر هم هست من ترا در جایی به دنیا خواهم آورد که مرد هایش خیلی مظلوم اند، خیلی خیلی مظلوم،حتی از زن های مظلوم تر.می دانی چرا؟برای این که انسانی را که می توانند عاشق اش باشند رئیس اش می شوند.نمی خواهم ،هیچ وقت نمی خواهم تو هم مثل این ها باشی ،مظلوم و رئیس.ولی اگر باز خواستی مرد،پسر،به دنیا بیایی،بیا،به دنیا بیا.پیراهن می خواهی چکارکنی؟آغوش من امن ترین جای جهان است.تو را در آغوش می گیرم و پیراهن ات می شوم.
تو وارث گذشته ای هستس که بشناسیش اگر به آن غره خواهی شد.به امروز نگاه نکن که دل زدگانی از این جا با کلک و قایق و تخته پاره ای آب ها را میگذرند تا به آن سوی این خاک،به بهشت برسند،نمی دانم چرا هرگز این واژه را دوست نداشته ام ،بهشت برای من مترادف تنبلی است .یک جا نشستن است ،دوستش ندارم.مخصوصا بهشتی که برایم بگذارند،برایم فراهم کنند،بهشتی اگر قرار است بخواهم ،خودم خواهم ساخت.کاش تو هم بهشتت را خودت بسازی !دلم نمی خواهد از این جا بروی.بعضی وقت ها از این جا غمگین می شوم اما هرگز نخواسته ام جای دیگری به دنیا بیایم.تو را هم هیچ وقت نخواسته ام جایی غیر از این جا به دنیا بیاورم.هیچ جای دیگر شمع دانی هایی به این خوش رنگی ندارد.مطمئنم بوی کاهگل ،بوی باران،بوی خاک باران خورده،بوی مادر،بوی زمین،بوی خودت،بوی خودی،بوی خود می دهد این جا.جای دیگر دنیا به دنیا آمده بودی اگر فارسی نمی دانستی ،آن وقت من نمی توانستم با تو حرف بزنم
نمی گویم نرو،می گویم بمان.نمی خواهم تو را در گذشته ای بپیچم و محصورت کنم که امروزت نیست.می خواهم گذشته ات را بشناسی و امروزت را بر پایه گذشته غرور انگیزت بنا کنی.
پی نوشت:
این نوشته را وقتی بزرگ شدی، آن قدر که دست که بلند می کنی،جر نزنی مامان ها روی نوک پاهایت بایستی،دستت به بالای پنجره برسد بخوان.
به احترام :
http://www.ghiasabadi.blogfa.com/post-18.aspx
و بعد از تماشای:
http://www.savepasargad.com/1.Far/ArtLit-1/deraxt%20e%20parsik.htm