دیلماج
چه چیز سخت تر از گفتن از خود است!
Monday, January 30, 2006


در آستانه ی ورود به جهان پر آشوبی قرار گرفته ام.و در این لحظه از خدا کمک می خواهم.

قلبم پر از درد می شود وقتی به دل شکسته مادرم فکر می کنم و به اضطراب طاقت فرسایی که در خانه ام حکم فرماست.اما پیش از این به هر دری زدم تا کار به این جا نرسد ولی اعمال غیر انسانی چهار سال و نیم گذشته من و رفقایم را به این جا رسانده است.

من یک زندانی سیاسی ام ، من یک زندانی سیاسی ام چرا که قربانی جنگی طولانی بین مردم مظلوم ایرلند و رژیم بیگانه ی متجاوز تحمیلی ای هستم که نمی خواهد دست از اشغال سرزمین مان بردارد.

من به استقلال همه جانبه مردم ایرلند معتقدم و آن را حق خدادادی آن ها می دانم و بر آن پا می فشارم.به این دلیل است که زندانی ام و شکنجه می شوم.

و اکنون در ذهن شکنجه شده خود به این نتیجه رسیده ام، که تا وقتی نیروهای متجاوز بریتانیا از خاک ایرلند خارج نشوند و مردم ایرلند کنترل امور خود را خود به دست نگیرند و به عنوان ملتی مقتدرو مستقل از نظر سیاسی ،اقتصادی و فرهنگی وآزاد از بعد فکری و عملی سرنوشت خود را ،خود تعیین نکنند صلحی در ایرلند وجود نخواهد داشت...

قسمتی از روز نوشت های باب ساندز

چقدر هیچ چیز تغییر نمی کند ،چقدر همه چیز مثل همیشه است،چقدر تا بوده همین بوده

http://larkspirit.com/hungerstrikes/diary.html

Thursday, January 26, 2006
1.نمره ی نوبت اول دانش آموزانم را رد می کرد م یکی از بچه ها(سوم راهنمایی)با گریه ی عجیبی از من می خواست که نمره ش را تک ندهم آن قدر تلخ گریه می کرد که اعصابم مرتعش می شد وقتی علت این همه عجز و لابه اش را پرسیدم گفت اگر تجدید شود او را شوهر می دهند از دفتر که پرس و جو کردم دیدم راست است.

2.آشنایی دارم سرپرستار یک بیمارستان خصوصی است ودر آمد خیلی خوبی دارد ،چند وقت پیش یکی ازاین شوهر پستی ها برایش پیدا شد و از آن جا که بخت فقط یک بار در خانه ی آدم را می زند و آدم هم باید حواسش کاملا جمع این به در کوفتن باشد که یک وقت خدای نکرده این فرصت طلایی ازکف نرود ایشان در سه سوت رضایت خود را اعلام کردند و خلاصه بی هیچ چک و چانه ای عروس خانم تشریف می برند امریکا.
Saturday, January 21, 2006

این آقای عبا کرم کاراملی مرا یاد عشق های دوره نوجوانی می اندازد که بعدا آدم می فهمد آن چیز هایی را که درطرف می دیده چیزهایی نبوده که در او بوده چیزهایی بوده که می خواسته.حالا دیگر حتی زورم می آید بهش فکر کنم،حیف وقت.

راستی غلامحسین صالحیار خبرنگار بود و بعضی ها ....

می گویند تنها کسی که اجازه داشت در حضور احمد شاه مسعود سیگار بکشد استاد "چنگیز پهلوان "بود.چقدر من هر دو نفر این ها را دوست دارم.
کی بود که آقای پهلوان گفت دانشجویان به جای حمایت از آقای فلان و یا جنبش بهمان(او اسم برد من اما حالا از آوردن اسمشان حتی اکراه دارم ) بهتر است به فکر راه انداختن سندیکایی در جهت حمایت از خودشان باشند تا فردا اگر کسی دستگیرشان کرد یا مشکلی برایشان پیش آمد یکی باشد به دادشان برسد چون مطمئن باشید نیروهای حکومتی هیچ گاه کمترین کاری برایشان نخواهند کرد.کاش حرفتان را گوش کرده بودیم آقای پهلوان !کاش کمی اهل مطالعه بودیم!
راست است که آمر صاحب سال 76 از شما درباره ی دوم خرداد و این ماجراها می پرسد و شما می گویید"این ها مخصوص جوامع در حال گذار است،می آیند و می روند"راست است؟ یعنی شما از همان موقع این قدر مطمئن و دقیق می دانستید استاد عزیز؟هرگز کسانی را که نمی گذارند صدای کسانی چون شما به گوشمان برسد نمی بخشم.
یاد غلامحسین صالحیار به خیر :که می گفت این ها(اشاره به جامعه و توس و خردادو ...) که در ایران در می آیند روزنامه به معنای حرفه ای نیستند،"من چهل سال سابقه ی روزنامه نگاری دارم اما به من مجوز انتشار روزنامه نمی دهند ،آن وقت عبدالله نوری مجوز انتشار روزنامه دارد."
آن موقع این حرف را به خوبی درک کردم ولی الان با تمام وجود دردش را حس می کنم اگر صالحیار می توانست روزنامه در بیاورد آن وقت ما حرف های شما را هم می شنیدیم آقای پهلوان ،نه؟
من هزار بار تا به حال فکر کرده ام به من تجاوز شده است،وقتی به جنگ فکر می کنم،وقتی به زنانی که به اسیری برده شده اند فکر می کنم.مرا ببخش دختر بی نوای من،مرا ببخش اگر اوقاتت را تلخ می کنم.اما تو که می دانی مادرکم تو که می دانی به تو که یاد داده ام دروغ چیز بدی است. تو که از دروغ بدت می آید،پس بگذار به تو بگویم،فقط قول بده گریه ات اگر گرفت سرت را روی سینه ام بگذاری و بر قلبم اشک بریزی.قول بده تا به تو بگویم.از جنگ بگویم و گلوله ،از خرمشهر و مزار شریف از ساحل عاج و خلیج فارس از یوگسلاوی و چچن....تو این جاها را نمی شناسی،اندوه هایش را اما من به تو خواهم شناساند باید بدانی که چرا نمی توانم به دنیا بیاورمت ، دنیای ما خیلی کثیف است گلم، دنیای ما آدم های احمق خیلی خیلی کثیف است.می دانی آدم ها هم دیگر را چه جوری می کشند؟توی چشم هم دیگر نگاه می کنند و بعد مغز هم دیگر را داغان می کنند.
تو این دنیا را دوست نخواهی داشت،تو این دنیا را عوض خواهی کرد ،من جرات ندارم ،تو جرات داشته باش و به دنیا بیا!
به دنیا بیا و عوضش کن!
Friday, January 20, 2006

تو اگر پسر به دنیا بیایی ،پیراهن ندارم تنت کنم ،همه ی لباس هایی که برایت دوخته ام دخترانه است،صورتی است، قرمز است با دامن چین چین ،با یقه های حاشیه دوزی شده.لباس های زمستانی ات را هم همه گلدوزی کرده ام.پسر اگر به دنیا بیایی لباس ندارم تنت کنم.اما اگر پسر به دنیا آمدی یک وقت دلخور نشوی ها که هیچ وقت ترا نخواسته ام ،نه به خدا ،باور کن من از مردها بدم نمی آید از خودم است که خیلی خوشم می آید،زن بودن را خیلی دوست دارم به خاطر همین است که همه ی پیراهن هایت را صورتی دوخته ام.

یک چیز دیگر هم هست من ترا در جایی به دنیا خواهم آورد که مرد هایش خیلی مظلوم اند، خیلی خیلی مظلوم،حتی از زن های مظلوم تر.می دانی چرا؟برای این که انسانی را که می توانند عاشق اش باشند رئیس اش می شوند.نمی خواهم ،هیچ وقت نمی خواهم تو هم مثل این ها باشی ،مظلوم و رئیس.ولی اگر باز خواستی مرد،پسر،به دنیا بیایی،بیا،به دنیا بیا.پیراهن می خواهی چکارکنی؟آغوش من امن ترین جای جهان است.تو را در آغوش می گیرم و پیراهن ات می شوم.


تو وارث گذشته ای هستس که بشناسیش اگر به آن غره خواهی شد.به امروز نگاه نکن که دل زدگانی از این جا با کلک و قایق و تخته پاره ای آب ها را میگذرند تا به آن سوی این خاک،به بهشت برسند،نمی دانم چرا هرگز این واژه را دوست نداشته ام ،بهشت برای من مترادف تنبلی است .یک جا نشستن است ،دوستش ندارم.مخصوصا بهشتی که برایم بگذارند،برایم فراهم کنند،بهشتی اگر قرار است بخواهم ،خودم خواهم ساخت.کاش تو هم بهشتت را خودت بسازی !دلم نمی خواهد از این جا بروی.بعضی وقت ها از این جا غمگین می شوم اما هرگز نخواسته ام جای دیگری به دنیا بیایم.تو را هم هیچ وقت نخواسته ام جایی غیر از این جا به دنیا بیاورم.هیچ جای دیگر شمع دانی هایی به این خوش رنگی ندارد.مطمئنم بوی کاهگل ،بوی باران،بوی خاک باران خورده،بوی مادر،بوی زمین،بوی خودت،بوی خودی،بوی خود می دهد این جا.جای دیگر دنیا به دنیا آمده بودی اگر فارسی نمی دانستی ،آن وقت من نمی توانستم با تو حرف بزنم

نمی گویم نرو،می گویم بمان.نمی خواهم تو را در گذشته ای بپیچم و محصورت کنم که امروزت نیست.می خواهم گذشته ات را بشناسی و امروزت را بر پایه گذشته غرور انگیزت بنا کنی.

پی نوشت:

این نوشته را وقتی بزرگ شدی، آن قدر که دست که بلند می کنی،جر نزنی مامان ها روی نوک پاهایت بایستی،دستت به بالای پنجره برسد بخوان.

به احترام :

http://www.ghiasabadi.blogfa.com/post-18.aspx

و بعد از تماشای:

http://www.savepasargad.com/1.Far/ArtLit-1/deraxt%20e%20parsik.htm

Friday, January 13, 2006
اسفندیار در آستانه مرگ حقیقت کلی و جهانی است . خردمندی بیناست فارغ از تعصب دین و شهوت شهریاری . گویی آنگاه که چشمهایش جاودانه فروبسته می شود ، درست در همان دم ، ناگهان چشم دلش گشوده می گردد . در چنین زمانی همه ی دل مشغولیهای زندگی گذران ناچیز است . در برابر ابدیت مرگ ، یا به هنگام گذر از زندگی که تن و روان باید چون ریگی در ژرفای زمین خفته و خاموش بماند ، ای بسا که آدمی از همه ی خواستها و آرزوهای زشت و زیبا ی این جهانی آزاد باشد . تا کنون همیشه این خواستها و آرزوها بود که با وجود او یگانه بود ، همان وجود او بود . هر داوری چنین وجودی بنا به سرشت خود جانبدار، خودنگر و خصوصی بود و جز این نیز نمی توانست باشد . اما اکنون اقیانوس تیز شتاب و پرخاشجوی مرگ ناگهان فرا می رسد تا قطرهای را در امواج ناپدید کند. دیگر فقط نامی است و یادی . اسفندیار از همه انگیزه ها زندگیش دور می ماند . با دیدگانی باطن بین چگونگی زندگی گذشته اش را که در کنار گذشتن است می بیند . هر چه از آن او بود جدا می شود و تازه می تواند چون ناظری آنها را بنگرد و چگونگی شان را در یابد . راز زندگی او در آستانه ی مرگ گشوده گشت ، آنگاه که از رویین تنی رهایی یافت و مردی شد چون دیگر مردان . این سیلاب تیز گذر تنها اکنون فرصت آن را یافته است که آنی درنگ کند، پس پشت خود را بنگرد و راه رفته را باز بیند . آنچه را می دانست و نمی توانست ، اینک می بیند . دیگر صحبت دانستن نیست ، دیدن است ، وحدت دانا و دانایی است ، یقین است ، و چون از خویشتن خود رهیده است نه به خاطر خود و نه درون چهار دیوار هستی خویش ، بلکه در آفتابی که خود پرتوی از آن است نظر می کند و می بیند از کجا آمده و با چه دستی به کجا رانده شده است .
شاهرخ مسکوب ، مقدمه ای بر رستم و اسفندیار،انتشارات فرانکلین ، ص 95_94
Thursday, January 12, 2006
یک تجربه، یک تکرار
"تو خیلی مستقلی و این مستقل بودن تو مرا خیلی اذیت می کند."
بفرمایید :نگفتم باید در به در راهی باشم برای فراموش کردن.
فکر می کنم بزرگ تر شده ام ،صبورتر،داناترو جسور تر .دوسال است که تنها زندگی می کنم،تصمیمی که حالا که فکرش را می کنم کمی دیر گرفتم .یادم هست آن موقع ها که تازه جدا شده بودم یکی از دوستانم زنگ زد و پرسید:" پدر مادرت تو را از خانه بیرون کردند؟"و هنوز که هنوز است هر کسی که می فهمد در همان شهری زندگی می کنم که خانواده ام ولی مستقل ام فوری پرسان رابطه ام با خانواده ام می شود،فکر می کنند قطع رابطه کرده ام یا دیگر مرا به خانه راه نمی دهند یا در بهترین حالت این که لابد از همدیگر به ستوه آمده ایم .
دو سال است که تنهای تنها زندگی می کنم،تمام کارهایم را به تنهایی انجام می دهم از آشپزی گرفته تا رفت و روب تا پول در آوردن.بعضی وقت ها خیلی سخت است مخصوصا موقع اجاره ی خانه که باید به بنگاهی ها بگویی تنهایی آن هم زن تنها،تازه من شغلی دارم که مردم کلی به آن اعتماد دارند و خیلی هم مطابق عرف لباس می پوشم،به ندرت آرایش می کنم (نه این که هیچ کدام این ها درست است یا غیر این نادرست).این آخرین باری که خانه اجاره می کردم به این نتیجه رسیدم که قرار نیست که همیشه مبارزه کنم دلم زندگی می خواهد پس لزومی ندارد به بقال و چقال و بنگاهی سرکوچه راست بگویم ،این جا بود که از داداش گلی سوء استفاده ابزاری کرده و به حضرت بنگاهی گفتم که دو نفری با هم هستیم ،باور کنید که همین حضور داداش گلی با من خودش کافی بود که کلی مورد وثوق حضرت بنگاهی قرار گیرم،چه می شود کرد همین است دیگر ،خدا کند دخترم که خواست مستقل زندگی کند از این مشکلات نداشته باشد.
دو سال است که تنها زندگی می کنم در این دو سال وقت هایی بوده که خیلی ترسیده ام شدیدترینش وقتی بود که برادر هم خانه ایم(آن اوایل هم خانه ای داشتم)به خانه مان یورش آورد،یک بارش وقتی بود که آن بسیجی به دوستم گفت :"جنده می برمت منکرات" یک بارش وقتی بود که تازه ماشین خریده بودم و ماشینم خراب شد و من تعمیرکار نمی شناختم یک بار دیگرش سه چهار ماهی بود که بی پول بی پول بودم و خیلی بارهای دیگر که به زن بودنم در جامعه ی مردانه ی مردانه ی مردانه ام فکر کرده ام خیلی ترسیده ام ،لحظه هایی هم بوده که دچار وحشت شده ام آن زمان که فکر کرده ام از مردهای جامعه ام بدم می آید این لحظه ها ،لحظه های وحشت است .از سطحی قضاوت کردن بدم می آید از این که عده ای را فقط به خاطر نگرششان به من قضاوت کنم دچار وحشت می شوم.زمانی که مردی با ضریب هوشی ای در حد موش فکر می کند می تواند سرت کلاه بگذارد چرا چون "زنانه گیر آورده"در این لحظه از مردها بیزار شده ام اما خوب بعدا که فکرش را کرده ام دیده ام که چقدر حق ندارم مسائل را این طور ببینم ،چقدر این مسائل قابل مطالعه است و من چقدر باید نگاه کنم و بشناسم و تحلیل کنم و کمک. حالا به عنوان زنی که سعی می کند مستقل باشد و خودش ،می دانم که برای تغییر در وضعیت فعلی جامعه، آموزش لازم است و نه فقط آموزش زنان ،به مردهای خودمان هم خیلی چیزها را باید بیاموزیم.
فکر می کنم خیلی چیزها یاد گرفته ام ،خرید میوه ،خرید ماهی تازه،آشپزی،تنظیم وقت ،بیشتر و بهتر پول در آوردن، به پیشرفت کاری و مالی اندیشیدن و برایش برنامه ریختن ،لذت بردن ،ترسیدن و نترسیدن به موقع ،مدیریت عواطف و احساساتم،خیلی چیزها یاد گرفته ام در این دوسال ،خیلی زن تر شده ام ،خیلی خودم تر
Tuesday, January 03, 2006
نه نبود